منوچهر صالحی  

دمكراسی و سوسیالیسم

در رابطه با «نامه‏ی سرگشاده» دكتر علی راسخ افشار كه در شماره ۵۴ همین نشریه چاپ شد و مخاطب اصلی آن من و دیگر اعضای «شورای موقت سوسیالیست‏های چپ ایران» بودیم، طرح چند نكته لازم است.

نخست آن‌كه نزدیك به چهل سال است كه دكتر علی راسخ افشار را از نزدیك می‌شناسم. نخستین بار او را در سال ۱۹۶۴ در یكی از جلسات آموزشی «جبهه ملی ایران» كه در شهر هانور آلمان تشكیل شده بود، دیدم كه به شركت‏كنندگان در آن گردهمائی فلسفه یونان را می‏آموخت. در آن دوران ما پیروان صدیق «راه مصدق» بودیم و در چارچوب «جبهه ملُی ایران» كه در اروپا بروبیائی داشت،  خواستار «استقرار حكومت قانونی» در ایران بودیم، زیرا حكومت شاه محصول كودتای شوم ۲۸ مرداد و فاقد هرگونه مشروعیت مردمی و قانونی بود.

در آن دوران «جبهه ملی» دارای ساختاری كاملأ پلورالیستی بود و در آن همه جور افرادی با سلوك‏ها، جهان‏بینی‏ها و نگرش‏های گوناگون عضو بودند. هم‏زمان كسانی چون من كه خود را پیرو مكتب «سوسیالیسم دمكراتیك» می‌دانستند و یا افرادی چون دكتر راسخ افشار كه خود را عنصری «ملٌی» می‌نامیدند و نیز كسانی چون بنی‏صدر و قطب‏زاده كه دارای باورهای دینی بودند، در این سازمان سیاسی عضو بودند و با یك‌دیگر مشتركأ علیه حكومت خودكامه شاه مبارزه می‌كردیم. ویژگی آن دوران در این بود كه در بسیاری از كشورهای جهان سوم مبارزات رهائی‌بخش و ضد استعماری جریان داشت. «جبهه ملی» الجزایر توانسته بود با نبرد مسلحانه خویش روحیه ارتش فرانسه را متزلزل سازد و آشكار نماید كه مردم الجزایر خواهان استقلال هستند و ادامه سلطه فرانسه را تحمل نخواهند كرد. در كوبا فیدل كاسترو و چه‏گوارا توانستند سالازار دیكتاتور را از آن كشور بیرون رانند و كوبا را از چنگال «استعمار نوین» امریكا رها سازنند. در افریقا لومومبا به‌خاطر مبارزه در راه استقلال كنگو به‌دست جلادان حرفه‏ای بلژیك كشته شد و ... خلاصه آن كه در بیش‌تر كشورهای «جهان سوم» مبارزه استقلال‏طلبانه در حال رشد و اعتلا بود. در بیش‌تر این كشورها رهبری جنبش‏های رهائی‌بخش در دست نیروهائی بود كه خود را «سوسیالیسم» می‌نامیدند و به‌خاطر تحقق جامعه‏ای «بدون طبقه» مبارزه می‌كردند. در عوض، تجربه مصدق و لومومبا آشكار ساخته بود كه «مبارزه پارلمانی» و «مسالمت‏آمیز» همه جا با شكست روبرو شده و امپریالیسم توانسته بود با بهره‏گیری از فضای بازی كه در این كشورها وجود داشت، ارتجاع داخلی را سازماندهی و به كمك آن‌ جنبش‏های آزادی‌خواهانه را سرنگون كند.

به‌این ترتیب تمایل به «چپ» و «مبارزه مسلحانه» در میان ما كه جوان بودیم و می‌خواستیم یك شبه جهان را تغییر دهیم، شدید بود و به‌همین دلیل نیز در درون جبهه ملی اروپا با دو صف‏بندی نیروها مواجه گشتیم. در یك‌سو نیروهائی قرار گرفتند كه می‌خواستند بر اساس باورهای سنتی جبهه ملی كه خود را در شعار «راه مصدق» متبلور می‌ساخت، مبارزه را ادامه دهند و در سوی دیگر كسانی چون من كه می‌خواستند با بهره‏گیری از ابزارهای نوین، یعنی مبارزه مسلحانه چریكی، جنبش را به پیش برند و به پیروزی رسانند، از آن‌جا كه هم‌كاری این دو گرایش عملأ امكان نداشت، در نتیجه شكاف میان این دو صف روز به‏روز بیش‌تر گردید تا بدان‌جا كه امكان فعالیت مشترك به تدریج از بین رفت و انشعاب تحقق یافت، هر چند كه بهانه‏ها و استدلال‏های آن انشعاب ظاهر دیگری داشت. خلاصه آن‌كه گرایش به چپ سبب شد تا تركیب و ساختار پلورالیستی جبهه ملی از بین برود.

با این حال ما كه جبهه ملی را به جریان چپ رادیكالی بدل ساختیم، هیچ قرابتی با چپ سنتی ایران، یعنی بقایای حزب توده و نیروهائی كه از آن سازمان انشعاب كرده بودند، نداشتیم. هدف ما نه دنباله‏روی از «اردوگاه سوسیالیسم» واقعأ موجود بود و نه آن كه می‌خواستیم در ایران ساختار اقتصادی‏ـ ‏اجتماعی مشابه‏ای كه در شوروی، چین، آلبانی و یا كوبا وجود داشت، به‌وجود آوریم. هم‌چنین در روابط درونی خویش هیچ‌گاه از ساختارهای تشكیلاتی بلشویستی در هیبت «مركزیت دمكراتیك» پیروی نكردیم.

انشعاب نخستین سبب شد تا پیروان خلیل ملكی كه در اروپا «جامعه سوسیالیست‏های ایران» را تشكیل داده بودند و هم‌چنین گرایشات اسلامی كه تا آن دوران در جبهه ملی فعال بودند، از ما جدا شوند و هر گروهی راه مستقل خود را پیش گیرد. بخشی از جدا شدگان «جبهه ملی سوم» را در اروپا تشكیل داد و بخش دیگری كه دارای باورهای دینی بود، سرانجام توانست «اتحادیه انجمن‏های اسلامی دانشجویان» در اروپا و امریكا را به‌وجود آورد. خلاصه آن كه انشعاب در درون جبهه ملی خارج از كشور سبب شد تا گفتمان و هم‌كاری سیاسی میان گروه‏هائی كه تا آن زمان خود را پاره‏ای از جبهه ملی می‌دانستند، برای همیشه پایان یابد.

پس از انشعاب آشكار شد كه نیروهای بازمانده در «جبهه ملی» خارج از كشور تشكیل شده بود از چند جریان چپ گوناگون كه در برداشت‏های خود از ماركسیسم دارای باورهای گوناگون بودند و هم‌چنین عده‏ای منفرد سیاسی متمایل به چپ. بخشی از «چپ» متشكل در جبهه ملی با شتاب تحت تأثیر جنبش چریكی كه در ایران در حال نضج بود، قرار گرفت و به هم‌كاری با آن نیروها پرداخت و بخش دیگری كه من نیز به آن طیف تعلق داشتم، به‌این نتیجه رسیدیم كه جنبش كارگری ایران دچار ضعف تئوریك شدید است و برای ارتقأ آن باید به مسائل تئوریك جنبش چه در سطح بین‏المللی و چه در سطح ملی پاسخ گفت. بنابراین همین وضعیت سبب شد تا پس از چندی جناح ما به‌این نتیجه رسد كه بر اساس آموزش‏های ماركس ادامه فعالیت در درون سازمانی كه دارای هویت مستقل پرولتری نیست، در جهت منافع پرولتاریا و سوسیالیسم نمی‌باشد. در آن دوران ما به‌این نتیجه رسیده بودیم كه پرولتاریا تنها هنگامی می‌تواند به انقلاب كارگری پیروزمندانه‏ای دست زند كه از آگاهی سیاسی برخوردار باشد و بنابراین وظیفه ما به مثابه «عنصر آگاه» آن بود كه به ارتقأ تئوریك جنبش یاری رسانیم. بر اساس این اندیشه از «جبهه ملی» جدا شدیم و «گروه كارگر» را تشكیل دادیم كه هر چند گروهی كوچك بود، اما از توانمندی تئوریك خوبی برخوردار بود. در آن دوران ما بر این باور بودیم كه در تمامی كشورهائی كه به «اردوگاه سوسیالیستی» تعلق داشتند، شیوه تولید سوسیالیستی وجود نداشت. از آن‌جا كه در این كشورها پول، كار مزدوری و مالكیت دولتی بر ابزار و وسائل تولید و دولتی قدر قدرت وجود داشت، بر این نظر بودیم كه شیوه تولید حاكم در این كشورها  را باید «سرمایه‏داری دولتی» نامید. ما می‏پنداشتیم در كشورهای عقب‏ مانده كه در آن‌ها شیوه تولید سرمایه‌داری هنوز انكشاف كافی نیافته بود، طبقه كارگر از توانائی «انقلاب سوسیالیستی» برخوردار نبود و بلكه آن‌چه می‌توانست انجام دهد، «انقلاب دمكراتیك كارگری» بود كه در نتیجه‌ی پیروزی آن انقلاب، طبقه كارگر قدرت سیاسی را به‌دست می‌گرفت تا وظائف تاریخی بورژوازی بومی را انجام دهد، آن‌هم به‌این دلیل كه در دوران امپریالیسم، بورژوازی بومی کشورهای عقب‌مانده جهان سوم «بی‏عرضه» بود و خود از توانائی انجام وظائف تاریخی خویش برخوردار نبود. از آن‌جا كه «انقلاب سوسیالیستی» تا كنون در كشورهای پیش‌رفته سرمایه‏داری تحقق نیافت، زیرا در آن‌جا بنا به سیاست رسمی لنین و استالین، «رهبران احزاب سوسیال دمكراسی» چون در باطن خویش هوادار سرمایه‏داری بودند، در نتیجه به «انقلاب» كارگری «خیانت» كردند تا مانع از تحقق سوسیالیسم در این كشورها گردند، تاریخ وظیفه پیروزی انقلابات كارگری و «سوسیالیستی» را بر دوش احزاب كارگری كشورهای عقب‏مانده قرار داد، كشورهائی كه هنوز در دوران پیشاسرمایه‏داری و یا در كشورهائی به‌سر می‌بردند كه در آن‌ها شیوه تولید سرمایه‏داری تازه در حال رشد بود. به‌این ترتیب با نظریه‏ای روبرو می‌شویم كه در تضاد آشكار با ماركسیسم قرار داشت. با این حال مخترعین این نظریه مدعی بودند كه ماركسیسم اصیل و «انقلابی» را نمایندگی می‌كنند. به عبارت دیگر نیروهائی كه متعلق به گذشته تاریخ بودند، باید پس از كسب قدرت سیاسی، در كشوری سوسیالیسم را متحقق می‌ساختند كه عمده‏ترین پیش‏شرط تحقق آن، یعنی مناسبات تولیدی سرمایه‏داری هنوز پیدایش نیافته و یا آن كه از رشدی اندك برخوردار بود.

البته در همان دوران «تئوریسین» های «اردوگاه سوسیالیسم شوروی» نظریه «پرّش از مراحل تاریخی» را مطرح ساختند كه بر اساس آن برای مردمی كه در دوران سنگی بسر می‌بردند، امكان پرّش به «جامعه سوسیالیستی» نیز ممكن بود. مهم این بود كه بخشی از انسان‏هائی كه در این جوامع می‌زیستند، تحقق سوسیالیسم را در دستور كار خود قرار می‌دادند و در صورتی كه می‌توانستند به قدرت سیاسی دست یابند، می‌توانستند جامعه را به شاهراهی هدایت كنند كه به «سوسیالیسم» منجر می‌گشت.

اما امروز كه تجربه فروپاشی كشورهای «سوسیالیسم واقعأ موجود» در اختیار ماست، باید نتیجه گرفت كه آن انقلابات نه سوسیالیستی بودند و نه طبقه كارگر آن كشورها در قدرت سیاسی سهمی داشت. در همه این كشورها با حكومت‏های تك‏حزبی روبرو بوده‏ایم كه هنوز بقایای آن را می‌توان در كوبا، چین، كره شمالی و ویتنام مشاهده كرد. امروز  برای كسانی كه دیگر در خماری «سوسیالیسم» بسر نمی‏برند، روشن است كه تئوری‏ تحقق سوسیالیسم در كشوری عقب‏مانده نظریه‏ای من‏درآوردی و بی‏ارزش است. در همان زمان نیز اگر كسی ماركس و انگلس را خوانده بود، باید در می‏یافت كه این نظرات در تضاد با اندیشه‏های محوری آن دو قرار داشتند. منتهی بی‏سوادی چپ‏های وطنی از یك‌سو و آرمان‌گرائی دوران جوانی از سوی دیگر سبب شدند تا بسیاری از ما تحت تأثیر این‌گونه «تئوری»های من‏درآوردی قرار گیریم.

با آن كه ما  برخلاف «چپ»هائی از تبار «حزب توده» و گروه‏های رنگارنگی كه از این «حزب» انشعاب كردند، به مطالعه آثار ماركس و انگلس پرداختیم و كوشیدیم به كاستی‏های «سوسیالیسم شوروی» پی بریم و آن‌را توضیح دهیم، اما خود هنوز در بسیاری موارد تحت تأثیر لنینیسم قرار داشتیم و بر همین اساس بر این پندار بودیم كه «انقلاب دمكراتیك كارگری» هر چند سبب می‌شود تا طبقه كارگر در كشوری عقب‏مانده به قدرت سیاسی دست یابد، اما زمینه را برای تحقق بلاواسطه سوسیالیسم فراهم نمی‏آورد و در نتیجه جامعه‏ای كه در آن انقلاب دمكراتیك كارگری رخ داده است، باید هنوز از یك دوران انتقالی طولانی عبور كند. و ما در آن دوران در جهت تحقق چنین انقلابی فعالیت می‌كردیم، بی‏آن‌كه درباره ساختار چنین حكومتی به بررسی پردازیم و نخواستیم و یا نتوانستیم توضیح دهیم  كه ساختار دولت پرولتری‏ای كه مجبور است وظائف تاریخی بورژوازی را انجام دهد، بر اساس دمكراسی بورژوائی و یا دمكراسی پرولتری استوار خواهد بود و یا آن‌كه تحقق دیكتاتوری نوع شوروی برای چنین دولت در حال گذاری امری اجتناب ناپذیر خواهد بود؟ به عبارت دیگر، روند صنعتی شدن، آن‌چنان كه در كشورهای سرمایه‏داری می‌توان مشاهده كرد، به ساختار دمكراسی صوری نیازمند است، در حالی كه روند صنعتی شدن در شوروی و در بسیاری از كشورهای عقب‏مانده و «جهان سوّمی» با استبداد و خشونتی وصف‏ناپذیر هم‌راه بوده است. ما در بررسی‏های آن دوران خویش نتوانستیم به این ویژگی و تضاد برخورد كنیم. همین امر سبب شد تا در آن دوران به مسئله دمكراسی كم اهمیت دهیم، تا به‌جائی كه «حزب توده» توانست پس از پیروزی انقلاب در ایران، برای پیش‌برد سیاست خویش «لیبرالیسم» را به دشنام سیاسی بدل سازد و به‌این ترتیب زمینه را برای سركوب نیروهای هوادار دمكراسی، یعنی نیروهائی كه در پی تحقق حكومت سكولار در ایران بودند، هموار گرداند.

باید زمان زیادی می‌گذشت تا مطالعات و بررسی‏ها برای ما آشكار می‌ساخت كه دمكراسی صوری قاعده بازی شیوه تولید سرمایه‏داری است و جامعه‏ای كه با این قاعده بازی خو نگیرد و در به‌كارگیری آن مهارت نیابد، هیچ‌گاه نخواهد توانست پا به دوران «دمكراسی واقعی» نهد تا بتواند خود به طور بلاواسطه سرنوشت خویش را تعیین كند. در جامعه سرمایه‏داری در یك‌سو تولیدكنندگانی قرار دارند كه می‌خواهند برای به‌دست آوردن سهم بیش‌تری از بازار در رابطه با دیگر تولیدكنندگان از «حقوق برابر» برخوردار باشند تا كسی نتواند با بهره‏گیری از امكاناتی ویژه بر رقیبان خویش پیشی گیرد و در سوی دیگر توده عظیمی قرار دارد كه مجبور به فروش نیروی كار خود است. اما برخلاف شیوه‏های پیشاسرمایه‏داری كه نیروی كار به زور تحت كنترل كارفرما درمی‏آید (بردگی) و یا بر اساس یك سلسله قوانین به ابزار كار وابسته می‌شود (سرواژ) و یا مجبور به پرداخت سهم مالكیت به زمیندار می‌گردد (فئودالی) و در مناسبات تولید سرمایه‏داری وابستگی نیروی كار به كارفرما «آزادانه» و بر اساس قانون «خرید و فروش» و یا «مبادله ارزش‌ها» انجام می‌گیرد. پس برای آن كه هر دو طبقه اجتماعی بتوانند روابط خود را نسبت به‌یك‌دیگر تنظیم كنند، در مرحله معینی از تراكم شیوه تولید سرمایه‏داری «آزادی» به مثابه «حق انتخاب» به شیوه‏ی تعیین‏كننده روابط میان طبقات بدل می‌گردد. در محدوده‏ی این شیوه تولید، همه، بدون در نظرگیری وابستگی طبقاتی، با یك‌دیگر در برابر قانون «برابر» می‌شوند، هر چند كه این «برابری» صوری و نه واقعی است. البته این بدان معنا نیست كه دمكراسی صوری بورژوائی را باید « دمكراسی دروغین» دانست، آن‌گونه كه از سوی بلشویك‏ها و سپس اردوگاه «سوسیالیسم واقعأ موجود» تبلیغ می‌گشت. جنبه صوری این دمكراسی آن است كه برابری انسان‏ها را به قانون ربط می‌دهد و آن‌ها را در برابر قانون «برابر» می‌سازد، بدون آن‌كه دیگر عوامل اجتماعی كه سبب نابرابری انسان‏ها می‌گردند و به ویژه مالكیت خصوصی بر ابزار و وسائل تولید را مورد توجه قرار دهد. با این حال همین دمكراسی صوری سبب شد تا انسان متعلق به «جامعه مدنی» بتواند بسیاری از حقوق خود را متحقق سازد. در غالب كشورهائی كه در آن‌ها دمكراسی صوری بورژوائی وجود دارد، آزادی گفتار و نوشتار اصلی بدیهی است و كسی برای انتشار یك نوشته نیاز به مجوز از اداره‏ای ندارد. هم‌چنین در غالب این كشورها آزادی پژوهش امری پذیرفته شده است. از یاد نبریم كه نخستین طرح «حقوق بشر» را  بورژواهای انقلابی فرانسه تدوین كردند. آن‌ها به‌این دلیل به‌چنین اقدامی دست زدند، زیرا تحقق این حقوق در جامعه را برای ادامه حیات خود ضروری می‌دانستند.

بنابراین تحقق سوسیالیسم تنها منوط نمی‌شود به امر از میان برداشتن مالكیت خصوصی بر ابزار و وسائل تولید. همان‌طور كه در تاریخ پیشاسرمایه‏داری دیدیم، در برخی از كشورهائی كه در آن‌ها شیوه تولید آسیائی حاكم بود، مالكیت خصوصی بر ابزار و وسائل تولید یا وجود نداشت و یا آن‌كه از درجه رشد بسیار اندكی برخوردار بود. با این حال عدم وجود مالكیت خصوصی در این جوامع نه تنها موجب تحقق دمكراسی نگشت، بلكه تمركز مالكیت بر ابزار و وسائل تولید در دستان دولت موجب تحقق استبدادی گشت كه در تاریخ به استبداد آسیائی شهرت یافته است. هم‌چنین در كشورهای عقب‏مانده‏ای كه در آن‌ها «طبقه كارگر» انقلاب كرد و «دولت كارگری» را به‌وجود آورد، مالكیت خصوصی بر ابزار و وسائل تولید از میان برداشته شد و مجموعه  ابزار و وسائل تولید به مالكیت دولت در آمد و همین امر سبب شد تا در این كشورها نیز دمكراسی تحقق نیابد و بلكه دولتی مستبد و قدرقدرت مجموعه شئون اجتماعی را زیر پوشش خود گرفت. در این جوامع، دولت‏‏هائی كه مدعی بودند به طبقه كارگر تعلق دارند، با كشیدن «دیوار آهنین» به دور كشورهای خویش كوشیدند از فرار مخالفین «سوسیالیسم واقعأ موجود» از «بهشت موعود» جلوگیری كنند. آن‌ها با سلب حقوق مدنی از مردم و فرستادن مخالفین «سوسیالیسم» به اردوگاه‏های كار اجباری كه گوشه‏ای از تاریخ‌چه آن‌را آلكساندر سولشنیتزین[1] در اثر خود «گولاگ آرشیپل»[2] نوشته است، آشكار ساختند كه در محدوده آن مناسبات فرد از ساده‏ترین حقوق مدنی خویش محروم است. آن‌چه در آن كشورها وجود نداشت، آزادی گفتار ، نوشتار و مطبوعات بود. شكست آن مناسبات «سوسیالیستی» و پیدایش سرمایه‏داری در این كشورها و از جمله در اتحاد جماهیر شوروی كه به ادعای استالین در سال ۱۹۳۶ به دوران كمونیستی گام نهاده بود، آشكار ساخت كه در آن جوامع با نوعی ساختار اقتصادی‏ـ اجتماعی پیشاسرمایه‏داری روبرو بودیم و رشد آن مناسبات سرانجام زمینه‏های اجتماعی را برای تحقق سرمایه‏داری فراهم ساخت و جالب آن كه نومن كلاتورای[3] «كمونیستی» آن جوامع هم اینك در هیبت مافیای قدرت اقتصادی‏‏ـ‏‏ سیاسی هم‌چنان اهرم‏های سیاسی را در دستان خود قبضه كرده است.   

اگر نظریه ماتریالیسم تاریخی ماركس را به مثابه قانون تكامل جوامع انسانی بپذیریم، در آن صورت بدون تحقق سرمایه‏داری هیچ‌گاه زمینه‏های اجتماعی برای تحقق سوسیالیسم فراهم نخواهد گشت، زیرا پس از تحقق سرمایه‏داری است كه تازه زمینه‏های اجتماعی‏ـ اقتصادی برای تحقق پیش‏شرط‏های سوسیالیسم فراهم می‌گردد. دمكراسی صوری نیز یكی از ملزومات جامعه سرمایه‏داری است كه خود را در هیبت جامعه مدنی نمودار می‌سازد. بنابراین بدون تحقق دمكراسی صوری تحقق دمكراسی سوسیالیستی امری ناممكن است، آن‌هم به‌این دلیل كه دمكراسی صوری، با تمام عیب و ایرادهائی كه بدان می‌توان گرفت، نوعی منش و سلوك است كه بر اساس آن انسان‏ها روابط خود با دیگران را سامان می‌دهند. تا ما این منش و سلوك را نیاموزیم، هیچ‌گاه نخواهیم توانست در جهت تحقق جامعه سوسیالیستی گام برداریم كه در بطن آن انسان‏ها بیش از هر دوران تاریخی دیگری از آزادی حق تعیین سرنوشت فردی خویش برخوردار خواهند بود. به‌این ترتیب مبارزه به‌خاطر تحقق و تحكیم دمكراسی و نهادهای جامعه مدنی وظیفه بلاواسطه هر انسان سوسیالیستی است. به عبارت دیگر، سوسیالیست‏ها باید در دو بُعد فعالیت‏های خود را سازماندهی كنند. یكی از این دو بُعد را كوشش در جهت گسترش جنبش سوسیالیستی و بُعد دیگر را تلاش در جهت ارتقأ  دمكراسی صوری و نهادهای جامعه مدنی تشكیل می‌دهد.

با توجه به‌این دو بُعد، روشن است كه باید ظرفی برای فعالیت مشترك تمامی كسانی، جریانات و سازمان‏هائی به‌وجود آورد كه خود را نسبت به دمكراسی و جامعه مدنی متعهد می‌دانند. در این رابطه هم‌كاری و هم‌یاری با دوست گرامی آقای دكتر علی راسخ افشار امری بدیهی است.

عده‏ای بر این نظرند كه می‌توان با بازسازی تشكیلات جبهه ملی در خارج از كشور سازمانی را پایه‏ریزی كرد كه در چارچوب آن نیروهای وابسته به گرایشات دمكراتیك گوناگون بتوانند با یك‌دیگر به فعالیت مشتركی علیه رژیم ارتجاعی كنونی دست زنند. كوشش‏هائی نیز در این زمینه صورت گرفت و اما به نتیجه مطلوب نرسید. باور من آن است كه باید میان نقش تاریخی دكتر مصدق به مثابه چهره تابناك جنبش دمكراتیك ایران و جبهه ملی تفاوت گذاشت. آن رادمرد عمری را به‌خاطر تحقق جامعه مدنی و حكومت مردم‌سالار در تبعید و زندان سپری كرد و حتی هنگامی كه قدرت سیاسی را در اختیار داشت، نكوشید با سؤاستفاده از قدرت و پشت پا زدن به قانون، به حقوق مخالفین خویش تجاوز كند و همین امر سبب شد كه او نیز هم‌چون آلینده در شیلی، به‌وسیله كودتائی امریكائی سرنگون گردد. بنابراین پیروی از منش و سلوك دكتر مصدق به ما كمك می‌كند تا بتوانیم در جهت تحقق جامعه مدنی و حكومت مردم‌سالار گام برداریم. در عوض جبهه ملی تشكیلاتی بود كه در مقطع معینی از تاریخ میهن ما به‌وسیله ائتلاف چند سازمان سیاسی به‌وجود آمد كه دكتر مصدق به مثابه رهبر آن جبهه خود به هیچ گروه و دسته‏ای تعلق نداشت.

بررسی تاریخ‌چه جبهه ملی در این نوشته ممكن نیست و نیاز به نوشتاری جداگانه دارد. اما می‌توان نتیجه گرفت كه نقش تاریخی جبهه ملی، پس از آن‌كه رهبران آن به خمینی لببیك گفتند و رهبری او را در آستانه پیروزی انقلاب پذیرفتند و به‌این ترتیب نیروهای سكولار را در مبارزه علیه رژیم پهلوی تنها گذاشتند و پس از پیروزی انقلاب در «شورای انقلاب» و «دولت موقت» به نخست‏وزیری مهندس بازرگان شركت جستند و به قانون اساسی جمهوری اسلامی كه در آن رهبری «ولی فقیه» مافوق اراده ملت قرار داشت، رأی مثبت دادند، پایان یافت.

از آن دوران به بعد شاهد آنیم كه تشكیلات جبهه ملی نتوانسته است در ایران از استقبال توده‏ای برخوردار گردد و حتی در حال حاضر بیش‌تر عناصری كه خود را «ملّی‏ـ ‏مذهبی» می‌نامند، بیش‌تر به «نهضت آزادی» وابسته هستند تا به «جبهه ملی».

به‌همین دلیل نگارنده بر این باور است كه برای گردهمائی نیروهای دمكرات و هوادار جامعه مدنی باید تشكیلات دیگری را پایه‏ریزی كرد شبیه كنفدراسیون كه در آن همه جور آدمی عضو بودند و تنها شرط عضویت در آن پذیرش اساسنامه و مرامنامه و بعدها كه رژیم شاه كنفدراسیون را غیرقانونی اعلان داشت، پذیرش منشور كنفدراسیون بود.

اگر ما بتوانیم در خارج از كشور تشكیلاتی هم‌چون كنفدراسیونی بوجود آوریم كه تمامی نیروهای هوادار دمكراسی را در بر گیرد، به‌طور حتم خواهیم توانست گامی بزرگ در جهت هم‌آهنگ ساختن مبارزات خارج از كشور علیه رژیم خودكامه و استبدادی جمهوری اسلامی و ولایت فقیه برداریم. روشن است كه در این راه نگارنده این نوشته برای پیش‌برد مبارزه علیه رژیم اسلامی كه عملأ به حقوق مدنی ایرانیان تجاوز نموده است، با دكتر علی راسخ افشار هم‌گام و هم‌سنگرخواهد بود.

البته «شورای موقت سوسیالیست‏های ایران» و نشریه «طرحی نو» نمی‌توانند در این زمینه نقش «پیش‌آهنگ» و یا «پیش‌قراول» را بر عهده گیرند، زیرا اهدلف و وظائف «شورای موقت سوسیالیست‏های ایران» هر چند تلاش در جهت تحقق دمكراسی در ایران را الزامی ساخته‏ است، اما بدان محدود نمی‌شود. پس بكوشیم با هم‌كاری و هم‌یاری یك‌دیگر و با توجه به نیازهای بلاواسطه جامعه و مردم ایران در این زمینه گام‏های لازم و ضروری را برداریم.

این نوشته برای نخستین‌بار در نشریه «طرحی نو» شماره ۵۵، شهریور ۱۳۸۰ چاپ شد

www.manouchehr-salehi.de

پانوشت‌ها:


 

[1] Alexander Solschenizyn

[2] Der Archipel Gulag

[3] Nomenklatora